۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

431

ینی اصن تو این کلاس ورزش آدمو میترسونن.اگه راهی داشتم واسه کلاس نرفتن ،قول میدم که نه ادا اصوله،نه سر سوزنی باعث یه سر سوزن حال خوش میشه برام...با چشمای گرد و دهن باز:
چی؟!دخترتون دانشجوئه؟ببخشید میشه سوال کنم چند سالتونه؟
ینی واقعا رفتار خوبی نیس.الان فهمیدم. و غیر ممکنه دیگه خودم همچین چیزی به کسی بگم.
/:
خیلیم عصبانی ام...

430

خوب شد که باز خواست نکردن.چی می خواستم بگم مثلا؟ من عاشق این خونه های سازمانی ام چون منو یاد هفت سالگیم میندازن .این افق و آسمون این ور شهر.این جاده .سالهاست...
میشد به یه آدم با لباس نظامی اینو گفت؟


۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

429

امروز  خانم نون ما رو تو نوبتش به یه کافه دعوت کرده بود .من طبق معمول آخرین نفر بودم که رسیدم.از اون جا خوشم اومد.یه قفسه ی کتاب روی دیوار نصب شده بود،هیچ دود سیگاری در کار نبود ،و فروشنده ها مودب به نظر می رسیدن.
نصف کتابخونه اش ،مجله ی بخارا بود.یکی دوتا کتاب از هرمان هسه،پايولوکوئليو ،دوراس ،کتاب کافه پیانو و مزرعه ی حیوانات جرج اورول ....دروغ چرا ،بیشتر دلم می خواست بشينم از اون کتابا بخونم تا اینکه با جمع مشغول باشم.با خودم فک میکردم باید بیام بیرون از ان گروه این وقت رو صرف خوندن میکنم،اما همیشه یکی هست که نذاره اون کاری که فک میکنم درسته انجام ندم.این بارم طبق معمول دفعات قبل خانوم کاف صاحبخونه ی خونه ی قبلی... 

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

428

دروغه اگه بگم دلم برای اون دانشجوی لاغر شاعر تنگ نشده.برای شعر هایی که می نوشت و تنها عيبشون این بود که من تو شعرهاش نشسته بودم پشت یه ميز  با یه فرق کج ،جای زخم روی دستم و خنده هام وبا تمام جزئیات دیگه ای که اون با دقت فوق العاده ميديدشون...

آفتاب انگارخیلی دوسم داره.پا به پای چرخای ماشین،اون ور چنارای بلند، می دوه تا با هم بریم؛وقتی  بهم لبخند میزنه نور قشنگی از لابلای برگای رنگی چنار پخش میشه

فراموشی گرفتم.نشونه ی شروع دوره ی زمستانه اس.ببخشید به خاطر همه چیز.من بیمارم

427

لیلی که رفت ،هوا هنوز آفتابی بود و آسمون آبی.نه سرد و نه گرم.هیچ ربطی به دی ماه نداشت.با هشت ساله ام رفتیم نزدیک اون خونه های کنار فرودگاه.فک میکردم اجازه ندن.فک می کردم یکی میاد میگه کجا؟ نیومد.رفتیم دیدیم.هموني بود که فک میکردم.یه چاله ی آب توی جاده ی شنی جلو خونه ها درست شده بود .دوتا گنجشک کنارش نشسته بودن.یکی شون آب می خورد،اون یکی آب تنی میکرد.برگشتیم.بازم هیچکس بازخواست نکرد.کنار نهالهاي اکالیپتوس نگه داشتم.هشت ساله با نهال ها خوش و بش کرد و یه صدف حلزون پیدا کرد و برگشت،منم برای هزارمین بار یاد اوکالیپتوس های مهران افتادم و اون خونه های سازمانی کنار جاده ی شني و رنجیدم از دنیا.

426

به خاطر سن و ساله یا تو این مملکت این بلا به سر آدم میاد.مرتب به این سوال بر می خورم.ریشه ی نصف مسئله ها می رسه به اینجا.
یکیشم این.
که خودتو مالک هیچی نمی دونی.اینو تو نوشته ی قبلی یادم اومد که خونه ی خودمون ،خیلی عجیب اومد به نظرم.

425

صدای پیانو لیلی تو خونه طنین می ندازه
اسم آهنگا رو یاد نمی گیرم.این آخرین آهنگيه که تمرین کرده.
سه ساعت دیگه دوباره اون پیانو ساکت میشه تا وقتی که لیلی دوباره برگرده به خونه خودمون.
امروز هوا آفتابی و خوبه.و تمیز و لیلی داره ميره به تهران دودی.

424

امروز هر جا میرفتم مامان بود
تو خونه،
فیلم مسیح که وقتی به مادرش رسید اشکاش سرازیر شد
وشب که باسی هم از مامانش نوشته بود

نگرانتم و الان فهمیده ام که اشتباهم تنها گذاشتنت بود و نه چیزای  دیگه ای که فک می کردم

۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

423

اون که فقط استاد راهنما ی پایان نامه مون بود.من و آقای بابا.میم هم همراهمون اومد.لیلی کوچیک بود خیلی.ماکتهامون رو توی جعبه هایی گذاشته بودیم که شبیه جعبه ی شیرینی بود ترسیدیم که اشتباه بگیرن و گرفتن.با شوق زیادی خونه اش رو نشونمون داد.خودش در ابتدای راه ،طراحی کرده بود .یه خونه ی بزرگ.خیلی بزرگ.یک طرف به سمت کوه و یکطرف به سمت شهر.دو همسایه ی کناريش هم عین همون خونه رو در زمينهاشون ساخته بودن بس که خوب بوده.منم بارها تو کلاس های طراحيم خونه شون رو تعریف کرده بودم واسه دانشجوهام.خونه تقریبا دیوار نداشت.غیر از سرویسها و حمامها.اختلاف ارتفاع و نیم طبقه ها فضا ها رو جدا کرده بودن.ما بیست و چند ساله بوديم و اونا نزدیک شده بودن به سن پیرمردی و پیرزنی.خودش هفتاد رو لابد رد کرده بود.اما هنوز برام عجیبه که نشستن دعواهاشونو برامون تعریف کردن.از خاطراتشون ،دردهاشون و بچه هاشون.دو پسری که ایران نبودن.ناهار نگه داشتنمون.یا شام.یادم نیست.یا شاید ما موندیم.بازیادم نیست.نیمرو و پنیر خوشمزه ای که نمیدونم از کجا آورده بودن.یه قهوه ی عالی هم خوردیم.نقشهایی که روی ورقه های مس زده بود با توضیحات زیاد نشونمون داد و دو درخت تنومندی که روزگاری  پسرها کاشته بودن ...

422

اینهمه سال نتونسته ام با لیلی یه رابطه ی درست تعریف کنم.من حتی به نقش مادری نزدیک هم نشدم و اون ...اون با سکوتش همیشه اسباب یه ترس دائمی برام شده.
حالا فک میکنم علیرغم اینکه من و آقای پدر رو دوست داره ،خيييلي،حتی شاید بعنوان پدر و مادری که خوبم هستن،هنوز فاصله اش زیاده و هنوز ساکته.
این یکی از چيزاييه که حتی حتی حتی برای کسی مث من سخته.
سلام استاد
خوبين؟بالاخره موفق به دیدار آشنايانتون شدين؟يادتونه براشون چه قدر دلتنگ بوديد؟خانومتون عصبانی میشدن و با شکایت می کردن که مي شينيد فيلماشون رو میبینید و همینطور گریه ميکنيد؟
خواستم بگم منم مث شما هستم.از دسته ی شما ،که ميگفتيد خوب نیستید . از همون ها که تو کتشون نميره این تفاوت نسل رو...میخوام که اون تو دانشگاه تغییر نکنه.

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

421

فک کن بعد از حدود یک هفته که پسر کوچولو چشم براهت بوده وآخراش لحظه شماری می کرده،بري فرودگاه بگن سه ساعت تاخیر و دوباره بعد سه ساعت بری ببینی پرواز کنسل بشه....😭
من پسر کوچولومو می خوام،و آقای بابامو...بعد از اون همه ترس و خستگی ،می خواستم برم بشينم نزدیک نزدیک بهشون و منتظر بازگشت لیلی مون بشیم...