۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

305

اگه اینجا نبود،اگه این اتاق خلوتِ ساکت نبود،الآن که ساعت چهار و نیم صُبه  داشتم تند وتند راه می رفتم...از این سر هال به اون سرش...یا روی نوارهای دور فرش ...و سرم پر بود از وز وز حشرات گزنده...یا کنج کاناپه داشتم گریه می کردم...
پس به جای سرزنش کردن،قدرشو بدون.باشه؟

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

304

      آقای بابا میگه خدا به راه راست هدایتت کنه(دلم خیلی براش می سوزه.گناه داشته که بین اینهمه آدم درس درمون عاشق من شده وبدتر از اون باهام ازدواج کرده)میگم باید با من بسازی.چاره ای نداری...میگه تو باید فکرتو عوض کنی...میگم نمیشه.نمیشه کسی رو عوض کرد.من ماتیو ام  تو قصهء آن شرلی.خسته شده ام که نقش دیگرانو بازی کنم...اینقدر وادارم نکن به گذاشتن نقاب...اونا میتونن.همه می تونن...من نمی تونم...میگه تو لج میکنی.
      "م" میگه ینی تو اصلا" با خدا حرف نمی زنی؟خیلی خوبه و...و...و...میگم من فقط میگم این چیزا شخصیه...نباید در موردش حرف زد...جوابتو نمی دم...
       "ب" از سفر یکهفته ای کربلا و نجف و...برگشته.میگه کم بود...آرامش داشت از حرم حضرت علی نمیخواستی بیای بیرون.مث پدرت بود...قبر پیغمبرا...حضرت آدم،نوح،هود...برای عراق یک هفته کم بود...تازه میفهمیدی زندگی ینی چی؟اصن چرا به دنیا اومدیم؟باید بری و ببینی...وقتی برمیگشتیم غمگین بودیم واونایی که تازه اومده بودن چه شاد بودن.کربلا!باید برات درس حسابی تعریف کنم...خیلی براتون دعا کردم...دعاهای خیلی خوب.مطمئنم که پذیرفته شده ان(حتما"همون صراط مستقیم)
وقتی میگم ناراحتم که تحویل سال ،تو قبرستون بوده ام،میگه مگه بده؟مام سر قبر امام حسین بودیم.بهترین جا....
     "آبان" فقط آبانه که میگه به نظر من تو درست فکر میکنی.
     میرم جلو آینه و فرق کجمو کجتر باز میکنم.فرق وسط به من نمیاد..
***
      نانا و باباش میرن.آبان میگه میای بریم یه بستنی دستگاهی بخوریم؟میگم وضع گلوم هنوز خرابه...میگه بستنی خوبه براش.به یاد مادرجون میخندیم.(نانِ ملِ بستنیمونم(تابستانِ اصطلاحات استثنایی کجایی الآن که یادت افتاده ام) می خریم.شب که میشه بعدِ یه فیلم فرانسوی (بد نبود)آبان میگه که میشه همون آهنگ صُبتو بذاری؟آقای حکایتی؟ درست وقتی پلِیِشو زده بودم.(کم پیش میآد هم نظر باشیم)
***
یه پروژه نوشته بودم اون وقتای دانشجویی در مورد خونه ها و بیشتر کوچه های یزد.اون استاد پَست (که اصن استاد مون نبود)بُرد گمش کرد.اسمش دستان بلند کوچه بودانگار.امروز که پیاده می اومدم خونه نگاهی به دیوارا و آسمون که کردم ،به سایه ی یزدی گفتم انگار دارم تقاص نوشته های اون پروژه رو پس میدم :)
     

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

Sam Vafaei - Zir e Gonbad e Kabood (cover)

https://www.youtube.com/watch?v=PgYAZyuwGmE

از گوگل پلاس محمد علی مومنی خان...
آقا اگه بدونی چند بار اینو گوش کردم!یه چیزایی داشت که شگفت آور بودن و گفتنی نیستن به این آسونیا.نه،نه.فقط بحث خاطره ونوستالژی و اینا نیست...نمیگم ،با اینکه شاید یادم بره وبعدنا به خودم فحش بدم ولی نمی گم.
از اصلیه خیلی بهتر بود...البته خب نبایدم توقع داشت
امکاناتشو نداشته ان ؛جوونای شاد و صدای آروم ودلنشین یه دختر مو فرفری که بذارن برای صدای اصلی ترانه.

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

کمتر از نیمساعت بعد از تحویل سال:
-الو ....سلام
-سلام(صدای ناشناس یک خانم جوان)
-خوبید؟!
-ممنون ..تو خوبی؟(با شادی و پر از انرژی)
-ب...ببخشید...من اشتباه گرفتم؟خونهء خانم "دال"نیست؟
-نه عزیزم...هیچ اشکالی ام نداره...سال نوت مبارک باشه
-مرسی.سال نو شمام مبارک باشه.بازم ببخشید (با خوشحالی اشکی)
-اصلا"....به فال نیک بگیرش...
-خدا نگهدار

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

حرکت بادبزنی و بی وقفهء برف پاکن ها...ستونهای عمودی نورکه انعکاس چراغ هاست روی آسفالت ...نفسهای پر از خوابِ آقای بابا ،آبان و نانا...پیدا شدن گاه و بیگاه یک سواری ونزدیک شدنش وگذشتنش از کنارم ... آرامش دلچسب شب بارونی بهارِ یکِ نود و سه ای جادهءخلوت بین شهری........
       می پرسم کی سال نو شد؟از خودم می پرسم که همین حالاشم   نمیدونه داره تو خواب می رونه یا بیداری...
       فقط  قبرستونو یادم میآد وتاریکی و باد سرد شبانه و قبرهای بی شمار با دسته های سیاهپوش دورشون وصدای گریه ی عزادارها و درد گوش و کلیه؟...این چی ؟یه کابوس بوده یا بیداری؟!

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

آپارات این هفته ، جایی که دل من می تپدِ خزر فاطمی بود.
یاد کتاب های خالد حسینی افتادم.یاد مهران افتادم...یاد جای زخم افتادم...یاد وقتی که پام شکسته بود...یه جایی تو همین پلاس بود یا گوگل باز که یکنفر برام نوشت اون استخون دیگه هیچوقت خوب نمیشه...دردش همیشه باهاته...یاد مریم دختر ماری خانم افتادم که تو آتیش سوزیای زمان انقلاب با باباش سوخته بودن...

پ.ن:چقدر بد می نویسم.بعد از مدتی که نوشته هامو می خونم ،خودمم نمیفهمم ینی چی؟
فک کنم دلم خواسته بود جای خزر بودم که وقتی بعد بیست سال برمی گشتم ،چیزی برای دیدن و حس کردن گذشته ها مونده بود.فک کنم دلم خواسته بود مریمِ منم مث ماریِ اون زنده بود...

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

299

حالا اگه خدا همه شونو بخشیده باشه،اگه همه زیر درختای سیب نشسته باشن و مشغول خوش و بش باشن چی؟اگه دوست شده باشن؟شاید الآن دسته جمعی عمر و ابوبکربا علی و فاطمه تو چمنا قدم می زنن،از کوه ها بالا میرن و از چشمه ها می نوشن!...

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

با هزار ترفند منو برد به اون مهمونی.خودش ولی می گفت اینطور نیستمی گفت :من؟!...تقریبا" همشون بودن...شلوغ...من غریبه بودم و واسه کسی مهم نبود.خودشونم همه با هم غریبه ان.برای اونا تحمل این غریبگی آسونه؛بخصوص تو این شرایط.برا من سخته.اگه با کسی حرف نزنم و فقط حس کنم داره نگاهم می کنه،کلافه میشم.همه دماغ عملی.همه رنگی پلنگی.همه سرد و یخ زده.ینی اینا اصلا"حسی دارن نسبت به این که همه دور هم جمعن؟پس چرا نشون نمی دن؟"میم" تو آشپزخونه میره این ور اون ور. "میم" دختر میزبانه که همسن و سالمه .شاید "میم" ومادرش تنها دلیلی بودن که راضی شدم برم.فک میکنم از اون همه آدم(بیشتر خانوما)فقط روح اونا رو می تونم ببینم.بقیه فقط جسمن.مث عروسک.
          شام که خورده میشه میپرم تو آشپز خونه .می خوان بیرونم کنن.میگم دلم واقعا" واسه "میم" تنگ شده و باید پیشش باشم..."میم" وقتی نزدیکش ایستاده ام خیلی آهسته میگه که  منو خیلی دوست داره(خوشحال میشم چون می دونم که راسته)...دوباره که میآیم بیرون،میشینم منتظر که پذیراییش تموم بشه.جا برا نشستن نیس.خوبه.پس منم می رم زورکی روی کف فرش نشده زیر دیوار کوتاه آشپزخونه ،پهلوش میشینم و پرس و جو می کنم...خوب بلد نیستم ولی همهء سعیمو می کنم...از جداییش همه خبر داشتن اما برام از ضربه ای گفت که بچه هاش خورده ان...و...و...و...چه قدر دلم می خواست یه عالمه بشینم باهاش وراجی کنم.به همهء مردا فحش بدیم واز بچه هامونو تجربه هاشون تعریف کنیم وهی حرفای همو تایید کنیم...متاسفانه دعوت کردن بریم برای گرفتن عکس."میم" نیومد.گفت:نه بابا !با این قیافه...تازه دقت کردم تنها کسیه که روسریش اونهمه جلوه...ودیدم چه قدر ساده اس وچه قدر خوشگلتر از همه.چون چشماش از پشت شیشهء عینک حتی ،معصوم و مظلوم بودن و چون خندیدنش زیاد بود و واقعی (به آدما که نگاه می کنم فقط چشما و لباشونو می بینم)...چندین روز گذشته و هنوز هر وقت یادم می افته غصه می خورم که چرا اینو بهش نگفتم...
باعث شد مطمئن بشم که طرف این کارا نمی رم...حتی تصمیم بگیرم(زیاد رو تصمیمام حساب نمیکنم گرچه).چون دوست دارم مث اون باشم.چون چشماش معصوم و مظلوم بودن و چون خندیدنش زیاد بود و واقعی...

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

بعد از نیمه شبه...منتظر برگشتن آقای بابام که تو جاده های برفی داره می آد به سمت خونه...بارون شدیدی راه می افته...لای پنجره رو باز میکنم .صدای شرشر آبی که راه افتاده چنان خوبه که دیگه نمی بندم...هوا اونقدرم وحشتناک سرد نیست...بعد فکر میکنم نباید ببندمش.بخاطر ماهی کوچولوی نانا که ...هم گرمش نشه و هم از صدای آب خوشش بیاد...
صب تو تاریکیِ هوای ابری بیدار میشم...از دور چشمم به تنگ روی پیانو می افته و خشکم می زنه!ماهی بی حرکت رو آبه...وحشت زده به این فکر میکنم که چه جور دروغ بگم؟مث ماهیِ پارسال که دلش واسه مامانش تنگ شده بود؟مث اون دوتا پرنده که ما رو گول زدن،خودشونو به مردن زدن و بعد پریدن و رفتن تو جنگلا؟....که ماهی کوچولو رو دیدم که ته تنگ آروم می چرخید...نفس راحتی کشیدم...
***
-گفتی باباجون چه حسی داره؟
-حس خواب
-کجا؟
-یه جای دیگه
-چرا تو خونهء خودشون نخوابید؟
-چون خیلی خسته شده بود...خیییلی
-ینی دیگه نمیآد؟
-نمی دونم.شاید اگه بیدار بشه.
-خب من دلم تنگ میشه براش(وبغض)
****
-پس چرا گفتی فوت شدن؟
خب ینی همون خواب...اونم یه خوابه...
-ولی من صداشو شنیدم .گوشمو چسبوندم به در صداش می اومد...
-چی می گفتن؟
-نماز می خوندن...
***
پ.ن:پاپیون قرمزی که مدرسه بالای تُنگ چسبونده بود از اون زاویه اونطوری دیده میشد

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

گفته بودم چراغهای نارنج ها روشن شده اند...آخر پاییز بود یا اول زمستون...گفته بودم نمیدونم اینو خودم گفتم یا قبلا" جایی شنیده ام اما واقعا" نارنجا یه روزایی شروع میکنن به درخشش غیر معمولی.از لابلای اون برگای سبز خیلی تیره.غروب و صبم نداره...
      حالا هفته ها میگذره از روزایی که درختای نارنج یخ زدن...اول نارنجای کم سو وسط برگای نقره ای  و حالا نارنجای خاموش وسط برگای خشکیدهء طلایی...
     زمستون امسال به جز گلدونای ما ،به درختای شهرم رحم نکرد...
     طبق کتابی که "سایه" برام فرستاده ،اینا همه اش از قدرت بدبینی من بوده...حالا نه بدبینی...از بس که  ساختمونای بلند و سایه های بلندترشونو محکوم کردم و از بس که غر زدم که این چه شمالیه که دلمونو به گلدونای پشت پنجرهءآپارتماناش خوش کردیم.شمال باید سبز باشه.کو پس؟اینجا که پر شده از دیوارای بلند "خاکی وخردلی"(سنگ فروشا میگن نسکافه ای!)هرسال یک عالمه آپارتمان ساخته میشه و گمون نمیکنم هیچ درختی کاشته بشه(تو خیابونا)...
محکوم کردن اونچه که دوست نداریم و نمی خواهیم باشه اونو قوی تر میکنه.کدوم کتاب بود؟(شاید صدسال تنهایی)که یکی از شخصیتاش واسه اینکه یه اتفاقی رخ نده مینشست و هی بهش فکر می کرد...آها یادم اومد..."دیروزهای ما"...چنزورنا برای اینکه بیماری(وبا) از پا درش نیاره یکسره بهش فکر می کرد...
http://yade-man1.blogspot.com/2014/01/blog-post_19.html
   خواب وبیدارِ شش صبح ،آقای بابا که می رفت چیزایی تو گوشم زمزمه کرد که خوابو پروند...یه بار دیگه ام از این حرفا زده بود قبلنا...وقتی رفت با کتاب سایه خودمو مشغول کردم تا خوابم ببره...اما کابوس مرگ سراغم اومد...بچه ها رو که رسوندم ،فکر می کردم کاش اون اینقدر بد بود که اینهمه براش نترسم...کاش ازش متنفر بودم...همونطوری که آرزو میکنم بچه هام منو دوس نداشته باشن...آسمون زشت و ابریه .به زشتی و سردی روز اول مهر...زانوهام از ترس می لرزن :( ونمیدونم آیا نیل دونالد والش درست میگه یا چنزورنا؟:/  

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

شایدم اتفاقی نباشه.من آدم تردیدهای بی نهایتم.وقتی دارم تو خیابونا از سمت خونهء دور دورای "ح" بدون فکر کردن به اینکه از کدوم مسیر برم که کوتاهتر یا کم ترافیکتر باشه -از مسیرای اتفاقی-به سمت خونهء خودم میرم به کتابی که "سایه" برام فرستاده فکر نمی کنم.به این فکر می کنم که باید خجالت بکشم که یه آدمم نه یه مورچه،زنبور عسل، یه گربه یا یه درختِ اکالیپتوس یا یه سنگ...به آدمایی نگاه می کنم که هیچ احترامی براشون -مث همیشه- قائل نیستم.عین خودم...وبی دلیل..هیچکس بهم بد نکرده و حتی روزای بدی رو سپری نمیکنم.صدای خوانندهء زن فرانسوی فوق العاده اس و آهنگشم ،آدمو به هوس یه رقص سبک وجاری میندازه...همین کتاب و دستخط عزیز "سایه" چقدر ذوق زده ام کرد.سالها بود که غیر از خواهرها بستهء پستیی از یه دوست نرسیده بود برام......پس لابد ...دلم می خواست بلد بودم کاری کنم که بیدار بشم ولی به چیزی فکر نکنم...حالا بلدم باشم....من نمیتونم یه سیگار بکشم...
***
حالا دارم کتاب  سایه رو می خونم:"دوستی با خدا"....چندین بار با مسیجاش تشویقم کرد به خوندن این کتابا...اما هیچ میلی برای خوندنشون نداشتم...حالا "مرگ ایوان ایلیچ" رو کنار گذاشته ام و شروع کرده ام به خوندنش.80 صفحه اش رو تموم کردم و فکر می کنم واقعا" کسل کننده اس ؛ولی باید تمومش کنم .همهء سیصد و پنجاه و یک صفحه اش رو.چون اول اینکه ممکنه که اتفاقی نباشه همزمانیِ شروع دیوونگیای جدید مغز من با رسیدن این کتاب و دوم اینکه "سایه" هم حداقل برای جبران ،کتاب ناتالیایی که واسش می فرستمو می خونه.امیدوارم.
برام نوشته:برایت سالی خوش آرزو می کنم وسفری زیبا از "اندوه آنچه نیست"به "اشتیاق آنچه می توانیم ایجاد کنیم"...این کتاب حدود ده سال پیش لحظه های زیبایی برایم رقم زد...
برای سایه مینویسم که امیدوارم کتابش شفا بخش باشه ...

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

پلهء آخرو میبینم ودوباره می بینم و بازم میبینم..وقت نمی کنم واسه همین میشنوم فقط گاهی...دلیلش ،همه اش فیلم نیست...خودِ لیلاس و شوهرش که کارگردانه و خود فیلم و دیوارای آجری وآفتاب تابیده روشون و پنجره هاش و...
     من فیلما رو غلط می بینم...یه جور غیر از اون چیزی که واقعا" هستن...گاهی این قضیه اسباب تمسخر خودم و دیگران(آبان و باباش) میشه؛من اما راضیَم.بعیده ولی شایدم از جهت ناچاریه...بدترینش وقتی بود که "میم" یه فیلم بهم داده بود و مدام مسیج میداد که ببینمش و نظرمو بگم...دقیقا" یادم نیست ...من راجع به رنج مادری نوشتم که با کشتن خودش و پسرش ،هر دوشونو تطهیر میکنه واون گفت که اون زن اصلا" مادرِ پسر نبوده و قصد انتقام از اونو داشته .درواقع مادرِ مردی بوده که جزءِ قربانیهای پسره به شمار می رفته...علت اشتباهم اینم بود که یه بار از وسطاش تا آخر دیده بودم و دوباره برگشته بودم و اولِ فیلمو دیده بودم...یه کم خوب بود که میم فک کنه من پرت تر از این حرفام...اما بهش گفتم که فیلم من بهتر از مال "کیم کی دوک" بوده...تو اون فیلم کسی برای انتقام اینهمه تلاش می کرد و تو برداشت من برای عشقش رنج بی اندازه می برد...
     حالا هم هر چی راجع به پلهء آخر می خونم یه چیزی غیر از اونیه که من دیده ام ...من خسرو رو یه عاشق می بینم که اونقدر عاشقه که خودشو عاشق نمی دونه...این خیلی برام جالب بود.انگار اولین بار بود که همچین چیزی میدیدم...ولیلی یه وقتی شاید اینو می فهمه...همزمانی دیدنِ "نوبت عاشقی" مخملباف (شاید روی هم رفته بیست دقیقه اشو هم ندیدم) با این فیلم شاید باعث شد فکر کنم هر دوشون یه حرفو می زنن...چیزی که تو هردوشون غم انگیز بود این بود که زن ها  دیر حقیقتو میفهمیدن ...عشق های به اون بزرگی رو که شاید کمیاب یا نایاب باشن.
فک کنم برای اینکه خود ِراستکی فیلمو بفهمم باید برم اون دوتا کتابو بخونم.باقیش واسه فردا...

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

خانم الف یه بچه حوالی ابتدایی داشته و الآن دو ماهه که خدا یه بچهء دیگه بهش داده.هرگز اونو بی لبخند روی لباش ندیده ام.بسیار ریلکس و در عین حال پر انرژی وبشاش.قدیما مسئول روابط عمومی یه جایی بود.یه چند بارم با لباسهای زیبا (البته نه با سلیقهءمن)تو تالار مجری برنامهء آواز یه خواننده ای بود که یادم نیست.اهل مطالعه و خوش صحبت.اون پولداره و خوشگل وجذابه. لاغر و قدبلند.چشمهای درشت ،مژه های بلند ،پوست تیره لبهای ظریف وپررنگ با یه لبخند همیشگی و واقعی.
     یکی دوتا ویلا ی مجهز تو جاهای خوش آب وهوا داره و یه خونهء خیلی بزرگِ پر از وسیله.درعین حال آدم با احساسیه.یه بار گفت که یه شاخهء خیلی بلند و پر برگ رو گذاشته گوشهء پذیراییش و باعث شده بچه اش ذوق زده بشه و بگه که خونه مون جنگل شده.به من گفت که تنها زنیه که زیباترین ظرفاشو برای همسر و بچه اش و خودش استفاده می کنه نه فقط مهمون.
میم صحبتشو پای تلفن با همسرش شنیده بود که بسیار مهربون وعشقولانه بوده.
     حدودا"هفت سال پیش شام ما رو دعوت کرد.فک کنم حتی یکی از اونهمه غذای متنوع رو نتونم درست کنم.حتی یکی از اون انواع ماست رو.و وقت رفتن بهمون یه قابلمه پراز غذا داد.به من دوتا از کتابای عرفان نظر آهاری رو هدیه داد و از اینم برام تعریف کرد که چه قدر پول کتاب میده و گفت علت اینکه من نمیتونم به کارای بیشتری برسم اینه که بعد از ظهرا می خوابم و خواب بعد از ظهر بی معنیه و اون بعد از برگشتن از اداره به خودش فرصت خواب نمیده .فکر کنم همون وقتا بود که برای ادامه تحصیل اقدام کرده بود.
     همین حالا با وجود داشتن یه دوماهه 4 تا کلاس میره که دوتاش ساز و آوازن(صدای زیری داره.راستش اینو مطمئنم که دوست ندارم بشنوم).بچهء بزرگشم همینطور.ینی چهارتا.تمام دوستانشو با محبت بی اندازه و کادوهای نفیس شرمنده کرده.
دیروز که با میم رفته بودیم خونهء "ح" به یاد جلسات غیبت" قدیممون ،"ح" که دیشب مهمون خانم "الف "بود دوباره ازش برام یه عالمه گفت که بعضیاشو بالا نوشتم.خب برای منم عجیبه که زمان برای الف چطور می گذره .آیا اون ساعتی داره که زمانو براش نگه می داره؟!
     اما علاوه بر "ح" که با تعجب نگام می کرد ،برای خودمم یه سواله که چرا من از هم صحبتی با خانم "الف" هیچ لذتی نمی برم .فکر می کنم "ح" دوست داشت مث اون باشه و من به هیچ عنوان.فکر می کنم شوهر "ح" که همکار خانم الف بوده و آشناییشون هم از همین طریق بوده-وخیلی الف رو تحسین می کنه- ،روی "ح" این تاثیرو گذاشته،یا حرفای خود الف اون وقتا که تازه باب رفت وآمدشون باز شده بود میگفت که عاشق صفا و خوبی "ح" شده و اگر یک روز صداشو نشنوه ...(یادم نیست چی).
شب به آقای بابا میگم چرا این "الف" برا من اصلا" جالب نیست.میگه چون خنگه.یه عالمه حرف می زه ولی حرفاش بی معنیَن...