۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

بچه های من

برای سولماز و پسرش ناراحتم....دلم میخواد داستان پسر خاله رو براش تعریف کنم ...دلم میخواد یه عالمه باهاش حرف بزنم.اما ایمیلشو ندارم،تازه ممکنه دلش نخواد.....خیلی بچه اش رو دوست دارم...چون میشناسمش....چون وقتی هنوز تو دل مامانش بوده میشناختمش...وبعد تعریفا و ذوق کردنای مامانشو براش دیده ام و یاد تولد و بوی بچه افتاده ام...
شاید باهارو معصومه  راس میگن که رفتن اشتباهه.که ما نمی تونیم ...
خانواده پسر خاله چقدر از کانادا بدشون اومده بود!زودم برگشتن.عاقل بودن لابد.

طبیعت

همه چی داره از حالت طبیعیش خارج میشه...این خیلی وحشتناکه...از صورت بعضی آدما میترسم...از چشما و دماغاشون...از نزدیک ترسناکن...مث رباطای تو فیلما...خوب شد که من اینکارو نکردم.

امروز سر کلاس با دانشجوا بحث حجاب و دین و ...راه انداختم...حالا ناراحتم.میترسم و حالم بده...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

مادر میم ،پر

پریروزا اس ام اس داده بود که مامانم تو کماست .من دعا بلد نیستم شما براش دعا کنید.دلم خواست بگم منم بلد نیستم.از گفتنِ هر جور دروغ و نصیحت و ...به میم دانشجوی "یک وقتی"  بیزار بودم.نوشتم که میدونم که یکی هست که می تونه همه کار کنه..امروز یه دانشجو با یه نگاه بهت زده اومد توی کلاس و گفت که مامان میم از دنیا رفته...
وقتی رفتم سراغ موبایل دلم نمی خواست اسم اونو ببینم،ولی بود...
آخر سر هم نوشت:هیچ چیز جلودار مامانم نبود.نه نوه اش ،نه بچه هاش،نه خونه ای که بعد 35 سال خریده بود...مامان مشغول مردنش بود...خوش به حال مامان

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

138

فکر می کنم بد کرده ام  که اصرار نکرده ام.نگفته ام "باید" .باید می گفتم.حالا که کار از کار گذشته به آقای بابا میگم که همه اش تقصیر اونه...همه اش همینو می گم .اما اینطور نیست در واقع.نباید می ترسیدم که مبادا من اشتباه می کنم.
فهمیده ام که همهء مردا همین طورین.فکر می کنن تصمیم خودشون درسته...مطمئنن .وقتی مجبورشون میکنی ،اونوقت میفهمن که تصمیم تو درستتر بوده.اگه مجبورشون نکنی نمیشه...باید به زور وادارشون کنی.نباید بحث کنی.باید بگی "باید"...بحث فقط اعصاب همه رو به هم میریزه...
وقتی کلاس پنجم مدرسهء آبان رو عوض کردم تنها وقتی بود که در مقابل مقاومت اونا پافشاری کردم...و وقتی گفتم تو اون خونه که خریده بود زندگی نمی کنم و باید بفروشه و یه زمین بخره....

137

امروز سر کلاس که نشسته بودیم مشغول خط-حطی ،صدای یه نوزاد از توی خیابون اومد...صدای گریه...شبیه صدای یه بچهء چند روزه بود...هیس...بچه ها ساکت شدن اما دیر شده بود...رفت...خیلی بیشتر اون صدا رو می خواستم...
به بچهء سولماز فکر میکنم توی کانادای سرد یخ و بچهء این دانشجویی که شبیه یه مامان نیست بس که جوونه و هر روز باید جا بذاردش و از این جادهء پر خطر بگذره تا بیاد به کلاس...من به هیچ دلیلی نتونستم از بچه هام اینطوری فاصله بگیرم...حتی سعی ام کردم.نشد.البته اگه مامان بود،....

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

آزمون سخت

شاید اگه دیوانه وار کار کنم-هر کاری-وکار کنم و کار کنم حالم خوب شه.خیلی درست به نظر میاد وخیلی وقتا فکرشو کردم وخیلی وقتا احساس کرده ام راه حل اینهمه آشفتگی و کابوس و تردید همینه اما هیچوقت عملا" نتونستم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

اشک و لبخند

این دیوونگیه لابد...یه جورشه دیگه...یا لابد چند شخصیتی شده ام.از این جور کوفتای روانشناسی..اینهمه تناقض و تردید...این خنده و گریه های بلافاصله...

ساعت دوه که دارم بهش لبخند میزنم و میگم که خوش گذشت...تا ساعت 3 و بعدش دارم تو رختخواب غلت می زنم و هر چی بد و بیراه بلدم نثارش می کنم...تو سرم..میگم همه اش تقصیراون بود...همه چی...میگم بهم دروغ گفته که معلومه که با هم مشکلات زندگی هم رو حل می کنیم و اون از همون رفته پی حل مشکلات خودش و حالا راست راست تو چشم من نگاه می کنه و میگه خودشو قاطی دردسرای ما نمی کنه...یا اینکه حماقت کرده ان که...از خودم می پرسم اون وقتی که اونا داشتن حماقت می کردن ما داشتیم چیکار می کردیم؟داشتیم مشکلات حماقتای کیا رو حل می کردیم؟وداشتیم به سفر دبی و مالزی و...فکر می کردیم.

شروع میکنم به نوشتن برای "میم.خ"،تو سرم.از حال و روزم.از پرده هایی که افتاده ان و پشت اون پرده ها من بوده ام سرتا پا پوشیده با گناه...گناه ...گناه....گناهِ ندونستن...نادانی...بی توجهی...میگم که اگه از من متنفر باشه حق داره و خیلی بهش بد کرده ام.میگم یه عمر همه و بابا رو سرزنش کرده ام و حالا دیده ام که توی اون جمعیت متهم یه چهره ء آشنا هست...خودمم...از این کابوس و بی خوابی های شبونه ام میگم...بعدش یه هو شروع می کنم به فحش دادن به خودم.براش می نویسم سوار ماشینم میشم .هر آهنگی می خوام می ذارم وبا یه حال خوب باهاش می خونم.همهءغصه ها میرن...بچه ها رو میبرم اینور اونور...مهمونی میرم...هر وقت می خوام می خوابم،بیدار می مونم،می خونم می رقصم،هر چی می خوام می خورم ،می خَرم.و حالا دارم از عذاب وجدان!برای تو می نویسم...دروغه...من هنوز دنبال خوشی های خودم هستم....و به تو اونجور که گفتم فکر نمیکنم...

می گم دیگه نمیرم دانشکده....حوصلهء تنبلی و خستگی و مریضی و بی حوصلگیشونو ندارم.حوصلهء قشقرق راه انداختن برای کشیدن چار تا دونه خطشونو ندارم.حوصلهء رفتن سر کلاس مث یه احمق که کار می کنه و پول نمیدن بهش رو ندارم...حوصلهءگفتن و گفتن و گفتن و نفهمیدنشونو ندارم...حوصلهء صورتای زیر ماسک آرایشاشونو ندارم...آینه هایی که جای ثابتشون شده روی میز کنار مداداشون و شاید بیشتر از مدادا استفاده میشن...حوصلهء دروغهای پی در پی...تعطیلات که تموم میشه پامو که تو کلاس می ذارم دوباره که می بینمشون میگم هیچوقت نمی تونم وانشکده رو ول کنم...این بچه ها با خنده هاشون...

تو سرم به خودم میگم... میگم...میگم و بعدش سرم داغ میشه یه هو فکر میکنم باید فکرای خوب کنم...باید قوی باشم...باید یه کاری کنم و دوباره از نو...

اینهمه ضد و نقیض داره از بین میبردم...شاید اگه یه پولی دستم می اومد ،حالم خوب میشد...یه پول زیاد...




۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

مرگ مگر اثر کند

احساس گناه داره دیوونه ام میکنه..."میم"راست میگفت من آدم بی مسئولیتی هستم.ولی نه تو زندگی با اون....«م...» و «م....» رو ول کردم و رفتم پی زندگی خودم...این نهایت نامردی بود.
اما اگه به جای "میم" بودم ،خودمو اینهمه بی تقصیر نمی دونستم...
چه روزای تلخی...!
برای بابا یه نامه نوشتم...امروز...بعد از شنیدن داستان.براش نوشتم که همه چیز تقصیر اونه...اما من بیشتر از همه مقصرم در واقع...
من چه قدر بد بوده ام بدون اینکه بدونم و حالا تازه دارم می فهمم.
چه حال و روز داغونی...میگذره این حال؟!